اگر سوزان سانتاگ در عصر اینستاگرام میزیست درمییافت که به مدد رسانهی مجازی، آنچه را او تأثیر اصلی عکاسی در «منقلب کردن جهان به هیأت یک فروشگاه بزرگ که در آن هر موضوعی به کالایی مصرفپذیر تنزل یافته, ...ادامه مطلب
انگار اینجا صبح شده باشد. نور، بر کوههای کبود میدرخشد و ابرها، آن ابرهای مستِ بیقرار که از پوچیشان شکل میسازند و بعد برای خنده بادش میدهند در آبِِ سرخِ برکه میرقصند. جان و جهان! تو دوش جایی بودهای که هرچه بگوییاش، اول و آخرش دلِ ماست. با این همه به قبایت رشک میبرم. چنین که بالابلند، بر تو پیچیده ... , ...ادامه مطلب
کسی نمیدانست از کِی ساکن کاروانسرای آبی بوده است، زنی که در اتاقی بالای حجرههای کاروانسرای آبی زندگی میکند. اتاقش در محاصرهي کاشیهای فیروزهایست. پشت پنجرهی کوچکش، ایوانی ظریف که پنجههای چناری, ...ادامه مطلب
امروز پيش اومد كه در جواب خاله متني درباره تويينكل* بنويسم. كه ديدم: "كه به اسمِ تو رسيدم/ قلمم به گريه افتاد." يا كلاسيكترش: "چون قلم اندر نوشتن ميشتافت/ چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت." خلاصه دي, ...ادامه مطلب
در کوچه باران میآید. تو روزی از کوهساران ِ آن قَدَر سبز، که دلشان از بسیاریِ سبزیِ درختانِ انبوه پیدا نیست و دریاچهها را چون جامِ میِ کوهستان دربرگرفتهاند میآیی. اما کوچهها را آن قدر مه و باران گرفته است، که هیچکس آمدنت را نمیبیند. , ...ادامه مطلب
به که باید گفت که ما در کوچهای زندگی میکردیم که مه و باران، برفِ آبناشدنیِ زمستان، ظلِّ آفتابِ ظهرِ تابستان، و ستارهبارانِ شبهایِ مستیآورِ بهاران بر آن میگذشت تا به دنیا نشان دهد که تو اینجایی. و ما نمیدانستیم. , ...ادامه مطلب
حالا که تمام شهر را آب گرفته، تو که روزی در خوابهای من در اعماقِ دریاچه غرق شده بودی، دیگر نه یک مردِ کوچکِ ساده با کفشهای خاکی، که پادشاهِ شهرِ ما خواهی بود... , ...ادامه مطلب
دلم تنگ شده عطابیک. درختها اینجا، از بورانِ بیبرف شکستهاند. و در چشمِ سردِ آدمها نومیدی خانه کرده است. در آن یکی زندگانی که با هم بودیم، زود از سفر برگرد... , ...ادامه مطلب
بگذار تا پيشانىات را كه درّهی ميانِ دو كوه بود با ماهِ برآمدهاش ببوسم اى شهر. شبِ تو درياى من بود و من، با قايقِ كاغذى سفر مىكردم. , ...ادامه مطلب
خوابات را دیدم که نیمی از صورت خودت بودی و نیمِ دیگر پدربزرگام.زانو زدم - کفِ دستها بر خاک - و ضجّهای کشیدم، که تنها در فراقِ چون تویی میشد زد. , ...ادامه مطلب
عطابیک را در یکی از خوابهایم پیدا کردم. چند ثانیه بیشتر از خوابم نگذشته بود. مردی بود با پالتو و کلاهِ فوتر. مردی بود که دایی من بود. (دایی را در بیداری این زندگانی بهش میتوانم گفت.) نشست کنار من روی سکو زیر سایهبارانِ برگهای سبزِ درخشانِ بهارِ درختانِ نارونِ باغِ طاووسخانهی اصفهان. بیدار که شدم هنوز نشسته ب, ...ادامه مطلب
روزی میآد که خودزندگینامهای بنویسم، پیراسته از تلخیها. فصلی از رجعتِ عشاقِ قدیمی، فصلی از ملاقاتِ رفتهها در باران. فصلی از تبِ وحشیِ عشق زیر ماهِ بلندِ تابستان. فصلی تمام در ستایش لبخندِ کودکی. فصلی از آسمان آبی و ابرهای سفیدِ پفکی. چیز دیگهای نمیخوام. جز اینکه تو از پلههای سنگی پایین بیای و دونفری، زیر آفتاب اول صبحِ بهار، پای درختچهی گل سرخ پیر بشیم. , ...ادامه مطلب
انگار نمرده باشی. گمت کرده باشم تو خوابی که انتها نداره. سرِ پلهای دنیا باد اشکامو برمیداره... , ...ادامه مطلب
بگذار تا پيشانىات را كه درّهی ميانِ دو كوه بود با ماهِ برآمدهاش ببوسم اى شهر. شبِ تو درياى من بود و من، با قايقِ كاغذى سفر مىكردم. , ...ادامه مطلب
خوابات را دیدم که نیمی از صورت خودت بودی و نیمِ دیگر پدربزرگام.زانو زدم - کفِ دستها بر خاک - و ضجّهای زدم، که تنها در فراقِ چون تویی میشد زد.Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب