کاروانسرایِ آبی

ساخت وبلاگ

 

کسی نمی‌دانست از کِی ساکن کاروانسرای آبی بوده است، زنی که در اتاقی بالای حجره‌های کاروانسرای آبی زندگی می‌کند. اتاقش در محاصره‌ي کاشی‌های فیروزه‌ایست. پشت پنجره‌ی کوچکش، ایوانی ظریف که پنجه‌های چناری کهنسال بر آن سایه می‌اندازد. می‌گویند کودک بوده که مردی او را اینجا رها کرده است. غروب، حیاطِ کاروانسرا را آب می‌پاشند و در صدای اذان مردهای جوان روی تخت‌ها می‌نشینند. تا کِی آوازِ رحیلِ کاروان بلند شود. آنها دانه‌دانه و گروه‌گروه می‌روند و با این‌حال، کاروانسرا همیشه از هیاهو، از سکوت و از انتظار آنها پر است.

یک بار مرد جوانی که به کاروانسرا آمده به زن می‌گوید که گردنه‌ای هست برف‌گیر به اسم زالیان. می‌گوید که مردم آنجا می‌گویند مرد جوانی که کودکی در کاروانسرای آبی به جا گذاشته بوده وقت بازگرداندنِ او در گردنه برف‌گیر شده است و هرگز باز نگشته. مرد، مثل ده‌ها مرد دیگری كه به كاروانسرا آمده‌اند از او می‌خواهد که با هم بروند. می‌خواهد که زن کاروانسرای آبی و مردِ برف‌گرفته را فراموش کند.

زن قبول نمی‌کند. باید برود به گردنه. اما می‌داند که دو منزل بیش‌تر نرفته باز خواهد گشت. می‌داند که دلش برای آب‌پاشانِ غروب و صدای اذان بر پوست کاشی‌های آبی تنگ خواهد شد. دلش برای چنار پیرِ خاک‌گرفته و انتظار ... به حجره بازمی‌گردد و در آوازِ رحیل، بوی خاکِ خیس به درون می‌کشد. ترجیح می‌دهد منتظر بماند.

 

 

نورگیر...
ما را در سایت نورگیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nevisaro بازدید : 105 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 20:28