بهاریّه‌ی یکم - نه فروردین ٩٧

ساخت وبلاگ
 

عطابیک را در یکی از خواب‌هایم پیدا کردم. چند ثانیه بیشتر از خوابم نگذشته بود. مردی بود با پالتو و کلاهِ فوتر. مردی بود که دایی من بود. (دایی را در بیداری این زندگانی بهش می‌توانم گفت.) نشست کنار من روی سکو زیر سایه‌بارانِ برگ‌های سبزِ درخشانِ بهارِ درختانِ نارونِ باغِ طاووس‌خانه‌ی اصفهان. بیدار که شدم هنوز نشسته بود. من زنی نیمه‌قاجاری - نیمه‌پهلوی بودم که روبنده نمی‌انداختم. گفت: گوشه‌ای از عمارتِ خورشید را بهت می‌دهم که رها باشی و خودت بمانی. خودِ خودت. گفتم عطابیک می‌دانی، در زندگی‌ای که نسل‌ها بعد خواهم داشت مهربان‌ترین مردِ زندگیِ من پدرم بوده. تو کی هستی که به اندازه‌ی او مهربانی؟ ‌ ‌

‌بعد فهمیدم، بی‌آنکه چیزی بشنوم، از نسیمی که لا‌به‌لای برگ‌های سبزِ درخشانِ بهارِ درختانِ نارونِ باغِ طاووس‌خانه‌ی اصفهان پیچید و از گونه‌ام گذشت، که عطابیک مردی بوده مهربان، با چشم‌های قهوه‌ای شوخ و دست‌های بزرگِ محکم، که نسل‌ها قبل مهربان‌ترین مردِ زندگیِ زنی بوده که از هراسی به هراسی دیگر، و از آنجا به گوشه‌ای از عمارتِ خورشید گریخت تا تنها خودش باشد. زنی که عطابیک با چشم‌های قهوه‌ایِ گاه شوخ و گاه غمگین‌ درباره‌اش می‌گوید:
تو دخترِ کوچکترین خواهرم بودی و من، بعد از برگشتن از آخرین سفرِ عمرم، دیگر اثری ازت، نه در عمارتِ خورشید و نه در هیچ جای دیگر پیدا نکردم.


پانوشت: این یک نوشتارِ ناخودآگاه است که در خوابی کوتاه، به کوتاهی چند ثانیه، در شبِ نهم فروردین‌ سال ١٣٩٧بر من گذشت.

نورگیر...
ما را در سایت نورگیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nevisaro بازدید : 105 تاريخ : جمعه 11 آبان 1397 ساعت: 22:48